حالت و کیفیت دل نگران: دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید ورنه از جانب ما دل نگرانی دانست. حافظ. ، انتظار، اندوه و ملالت. (ناظم الاطباء). رجوع به دل نگران شود
حالت و کیفیت دل نگران: دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید ورنه از جانب ما دل نگرانی دانست. حافظ. ، انتظار، اندوه و ملالت. (ناظم الاطباء). رجوع به دل نگران شود
ملول. دلتنگ. (آنندراج). ناراضی. رنجیده. آزرده. (ناظم الاطباء). در تداول عامه آنرا دل ناگران گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). بی میل. (از فرهنگ عوام) : بتر زین برف و راه سخت آنست که آن مه روی بر من دل گران است. (ویس و رامین). نگارا تا تو برمن دل گرانی به چشم من سبک شد زندگانی همیشه دل گران باشی به بیداد گران باشد همیشه سنگ و فولاد. (ویس و رامین). دید کز جای برنخاستمش تیره بنشست و دل گران برخاست. خاقانی. بی رخت باده نکردیم به جام دل گران شیشه ز محفل برخاست. میرمعصوم (از آنندراج)
ملول. دلتنگ. (آنندراج). ناراضی. رنجیده. آزرده. (ناظم الاطباء). در تداول عامه آنرا دل ناگران گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). بی میل. (از فرهنگ عوام) : بتر زین برف و راه سخت آنست که آن مه روی بر من دل گران است. (ویس و رامین). نگارا تا تو برمن دل گرانی به چشم من سبک شد زندگانی همیشه دل گران باشی به بیداد گران باشد همیشه سنگ و فولاد. (ویس و رامین). دید کز جای برنخاستمش تیره بنشست و دل گران برخاست. خاقانی. بی رخت باده نکردیم به جام دل گران شیشه ز محفل برخاست. میرمعصوم (از آنندراج)
حالت و چگونگی دلگران. دلگران بودن. رنجیدگی. آزردگی. (ناظم الاطباء). عتاب. رنجش. کدورت. کینه: هر آن دلگرانی کز آن داشتم بدین ای پسر از تو بگذاشتم. شمسی (یوسف و زلیخا). اگر چند زو مهربانی نداشت بجز درد و جز دلگرانی نداشت. شمسی (یوسف و زلیخا). ندیدم در تو بوی مهربانی بجز گردنکشی ودلگرانی. نظامی. - دلگرانی کردن، عتاب کردن. بی مهری کردن. تکدر نشان دادن: تو با او چنین بدزبانی کنی چنین تندی و دلگرانی کنی. فردوسی. چو لختی دلگرانی کرد بر زرد کلید دزگه از موزه برآورد. (ویس و رامین). بترسم از قضای آسمانی نیارم کرد بر تو دلگرانی. (ویس و رامین). - ، رنجیدگی نشان دادن. آزرده خاطری: به دل بر مگر دلگرانی کند به ایزد دعاها نهانی کند. شمسی (یوسف و زلیخا). - ، اضطراب کردن. ناآرامی کردن: مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت دلگرانی مکن ای جسم که جان بازآمد. سعدی. - دلگرانی نمودن، عتاب نمودن: همانم من که بودم تو همانی چرا بر من نمایی دلگرانی. (ویس و رامین)
حالت و چگونگی دلگران. دلگران بودن. رنجیدگی. آزردگی. (ناظم الاطباء). عتاب. رنجش. کدورت. کینه: هر آن دلگرانی کز آن داشتم بدین ای پسر از تو بگذاشتم. شمسی (یوسف و زلیخا). اگر چند زو مهربانی نداشت بجز درد و جز دلگرانی نداشت. شمسی (یوسف و زلیخا). ندیدم در تو بوی مهربانی بجز گردنکشی ودلگرانی. نظامی. - دلگرانی کردن، عتاب کردن. بی مهری کردن. تکدر نشان دادن: تو با او چنین بدزبانی کنی چنین تندی و دلگرانی کنی. فردوسی. چو لختی دلگرانی کرد بر زرد کلید دزگه از موزه برآورد. (ویس و رامین). بترسم از قضای آسمانی نیارم کرد بر تو دلگرانی. (ویس و رامین). - ، رنجیدگی نشان دادن. آزرده خاطری: به دل بر مگر دلگرانی کند به ایزد دعاها نهانی کند. شمسی (یوسف و زلیخا). - ، اضطراب کردن. ناآرامی کردن: مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت دلگرانی مکن ای جسم که جان بازآمد. سعدی. - دلگرانی نمودن، عتاب نمودن: همانم من که بودم تو همانی چرا بر من نمایی دلگرانی. (ویس و رامین)
مضطرب پریشان حواس. که ترسد و نداند چون شود از نیک و بد. (یادداشت مرحوم دهخدا). چشم براه. منتظر. (ناظم الاطباء). مشوش سخت منتظر: کشتۀ غمزۀ خود را به زیارت دریاب زآنکه بیچاره همان دل نگرانست که بود. حافظ. ، ملول. اندوهگین. (ناظم الاطباء)
مضطرب پریشان حواس. که ترسد و نداند چون شود از نیک و بد. (یادداشت مرحوم دهخدا). چشم براه. منتظر. (ناظم الاطباء). مشوش سخت منتظر: کشتۀ غمزۀ خود را به زیارت دریاب زآنکه بیچاره همان دل نگرانست که بود. حافظ. ، ملول. اندوهگین. (ناظم الاطباء)